سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش خود را نادانى میانگارید ، و یقین خویش را گمان مپندارید ، و چون دانستید دست به کار آرید ، و چون یقین کردید پاى پیش گذارید . [نهج البلاغه]
مشکات

گفته اند : در سرزمین بسیار دوری : پشت جنگل های تاریک ، صحراهای گرم و کوهستان های سرد ، پیر مرد ی فرزانه ، زندگی می کرد . که نزد او کتابی بود ، و در آن کتاب تمام اسرار عالم نوشته شده بود ! 

جوینده ی جوانی که طالب علم بود ، این مطلب را می شنود . پس برای دیدن آن پیر و کتابش به راه میافتد . او شب ها و روزها ، روزها و شب ها ، راه میـرود . و از آن جنگلها ، و صحراها و کوهها ، با جان کندن های بسیار ، و تحمل رنج های بی شمار به سلامت گذر می کند . و سرانجام به آن سرزمین می رسد . و سراغ پیر فرزانه را می گیرد . 

وقتی جوان به نزد پیر میرود ، به او می گوید : " من برای دیدن شما و کتابی که پیش شما است ، راه طولانی ای را پیموده ام . و روزها و شب های سختی را پشت سر گذاشته ام . "

پیر فرزانه به او می گوید : " چرا می خواستی مرا ببینی ؟ "

 جوان پاسخ می دهد : " برای این که شنیده ام کتابی نزد شماست که تمام اسرار عالم در آن هست ! آمده ام اگر شما اجازه بدهید آن کتاب را ببینم . "

پیر با لبخندی پاسخ می دهد : " آری همین طور است ، اما آن کتاب آلان نزد من نیست . " جوان با دستپاچگی می پرسد : " چه طور ، پس دست کیست ؟ "

پیر فرزانه در حالی که به جوان اشاره می کند ، می گوید : " نزد تو ! "

جوان با حیرت می گوید : " نزد من ؟! "

و پیر آرام به او نزدیک می شود و با مهربانی دست خود را بر سینه جوان می گذارد ؛


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط محمود علیمرادیان 96/2/3:: 3:33 صبح     |     () نظر