سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هان! بی گمان ما اهل بیت، درهای حکمت و نورهای در ظلمت و روشنی امّتها هستیم [امام علی علیه السلام]
مشکات

نگاهی به ساعتش انداخت - ساعت 7 و 10 دقیقه صبح بود - سرش را از درگاه اطاق بیرون کرد و با صدای نسبتا بلندی گفت : پس چی شد ؟ آماده نشد ! و دوباره مشغول وارسی لباسهایش شد . 

- داره تموم میشه ، این یه آستینم اتو کنم دیگه تمومه .

آها ! بلاخره پیداش کردم . ببین هلن ! این کت و کراوات با اون پیراهن ست میشه ؟ بهم میآد ؟

و هلن در حالی که اتو را به کناری می گذاشت ، پیراهن را بلند کرد و گفت : آره عزیزم ، بیا بگیر آماده شد .

- مرسی عزیزم ، داره دیرم میشه ، دیرم شد !

زن گفت : آرتور عزیزم ! تا ساعت 8  ، حالا وقت داری .

مرد جواب داد : آخه تو خوب میدونی که این جلسه کاری چقدر برام مهمه . نباید دیر برسم . باید قبل از همه به شرکت برسم و خودم را آماده کنم .

ساعت 7 و 30 دقیقه بود که آتور از هلن خدا حافظی کرد و از منزل خارج شد . و با سرعت به طرف اتومبیلش به راه افتاد .

- سلام آرتور !

آرتور به عقب برگشت ، این صدای مهربان را خوب می شناخت ، صدای پدر روحانی آگوستین بود . 

- اوه سلام پدر ، ببخشید .

- می بینم خیلی عجله داری ؟

- بله پدر ، امروز یه قرار کاری مهم دارم ، باید خودم را به موقع به شرکت برسونم . برام دعا کنین .

و پدر آگوستین در حالی که با مهربانی دستش را به شانهء آرتور میزد گفت : برو پسرم خدا به همرات . اما سعی کن تو هم با عالم ست باشی و به او بیای . و دور شد .

با صدای بوق اتومبیل ها که به او هشدار میدادند که چراغ سبز شده و باید حرکت کند ، آرتور به خودش آمد و به راه افتاد .

اما انگار دیگر عجله ای نداشت !

 

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط محمود علیمرادیان 96/2/4:: 8:14 صبح     |     () نظر

ایشان فرمودند :

حتما به سالن های شنا رفته اید !

اول باید در رختکن ، لباس هایتان را از تن درآورید . بعد از آن ، باید در قسمت تن شویی ، زیر دوش هایی که نصب شده است ، بدنتان را با شامپو های شستوی بدن بشویید .

سپس ، باید پاهایتان را در حوضچه ی کوچکی که مایع مخصوصی در آن است ، داخل کنید . و در آخر هم رسیدن به استخر پر آب زلال است و شنای در آن .

ماه رجب هم به مثابه رختکن است ! و شعبان هم قسمت تن شویی ست !

و رمضان هم آن استخر لبالب آب زلال است ! 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط محمود علیمرادیان 96/2/3:: 11:54 عصر     |     () نظر

بخش پنجم - کارناوال شهر بازی :

در بخش دیگری از قصه ، پینوکــیو در راه رفتن به خانه با یکی از دوستانش برخورد می کند و با تعریف های اغواکننده ی او : دوستان گمراه ، تشویق و ترغیب به همراهی با کارناوال اعزامی به شهر بازی می شود شهری که در آن تنها کار بچه ها ، بازی و تفریح و سرگرمی ست : لهو و لعب دنیایی ، و دیگر لازم نیست بچه ها به کار دیگری بپردازند  .

پس پینوکیو راهی آنجا می شود . بعد از یک شبانه روز بازی و تفریح و سرگرمی در شهر بازی : ایامی درغفلت بودن ، کم کم بچه ها بخواب می روند : فراموش نمودن هدف خلقتت .

فرداصبح ، پینوکیو در آئینه اتاق خوابش از صحنه ای که می بیند از وحشت زبانش بند میآید .این باور کردنی نیست ! چرا گوشهایم این شکلی شده اند ؟! گوشهای او همانند گوش خران دراز شده است .

پینوکیو حیران و هراسان است  و نمی داند چه کار باید بکند . و مرتب بخودش می گوید : چه بلایی داره سرم میآد ؟! پس از مدتی کم کم تمام  اندام او تبدیل به اندام خر میشوند : مسخ شدن  ،  تبدیل از خوی انسانی به حیوانی ،

حالا مدیر شهر بازی که همان رییس بد جنس سیرک است او و دیگر بچه ها یی که تبدیل به خر شده اند را می فروشد : بردگی شیطان ،

و باز پینوکیو ی قصه ما پشیمان می شود . و در حالی که دلش برای پدر ژپتو ی پیرش تنگ شده ، اشک ندامت و حسرت می ریزد . و از خودش می پرسد : " چه کار باید یکنم ؟!  

خر

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط محمود علیمرادیان 96/2/3:: 10:2 عصر     |     () نظر

 

پند

به زودی در وبلاگ مشکات 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط محمود علیمرادیان 96/2/3:: 4:52 عصر     |     () نظر

از شیخ بهایی پرسیدند :

 سخت می گذرد ، چه باید کرد ؟

گفت : خودت که می‌گویی سخت می‌گذرد ‌،‌ سخت که نمی‌ماند .

پس خدا را شکر که می‌گذرد و نمی‌ماند .

روز بزرگداشت بزرگ‌مرد تاریخ ایران زمین : بهاء الدین محمد بن حسین عاملی - شیخ بهاء - گرامی باد .

بهایی


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط محمود علیمرادیان 96/2/3:: 2:18 عصر     |     () نظر
<      1   2   3   4      >