نگاهی به ساعتش انداخت - ساعت 7 و 10 دقیقه صبح بود - سرش را از درگاه اطاق بیرون کرد و با صدای نسبتا بلندی گفت : پس چی شد ؟ آماده نشد ! و دوباره مشغول وارسی لباسهایش شد .
- داره تموم میشه ، این یه آستینم اتو کنم دیگه تمومه .
آها ! بلاخره پیداش کردم . ببین هلن ! این کت و کراوات با اون پیراهن ست میشه ؟ بهم میآد ؟
و هلن در حالی که اتو را به کناری می گذاشت ، پیراهن را بلند کرد و گفت : آره عزیزم ، بیا بگیر آماده شد .
- مرسی عزیزم ، داره دیرم میشه ، دیرم شد !
زن گفت : آرتور عزیزم ! تا ساعت 8 ، حالا وقت داری .
مرد جواب داد : آخه تو خوب میدونی که این جلسه کاری چقدر برام مهمه . نباید دیر برسم . باید قبل از همه به شرکت برسم و خودم را آماده کنم .
ساعت 7 و 30 دقیقه بود که آتور از هلن خدا حافظی کرد و از منزل خارج شد . و با سرعت به طرف اتومبیلش به راه افتاد .
- سلام آرتور !
آرتور به عقب برگشت ، این صدای مهربان را خوب می شناخت ، صدای پدر روحانی آگوستین بود .
- اوه سلام پدر ، ببخشید .
- می بینم خیلی عجله داری ؟
- بله پدر ، امروز یه قرار کاری مهم دارم ، باید خودم را به موقع به شرکت برسونم . برام دعا کنین .
و پدر آگوستین در حالی که با مهربانی دستش را به شانهء آرتور میزد گفت : برو پسرم خدا به همرات . اما سعی کن تو هم با عالم ست باشی و به او بیای . و دور شد .
با صدای بوق اتومبیل ها که به او هشدار میدادند که چراغ سبز شده و باید حرکت کند ، آرتور به خودش آمد و به راه افتاد .
اما انگار دیگر عجله ای نداشت !
کلمات کلیدی:
ایشان فرمودند :
حتما به سالن های شنا رفته اید !
اول باید در رختکن ، لباس هایتان را از تن درآورید . بعد از آن ، باید در قسمت تن شویی ، زیر دوش هایی که نصب شده است ، بدنتان را با شامپو های شستوی بدن بشویید .
سپس ، باید پاهایتان را در حوضچه ی کوچکی که مایع مخصوصی در آن است ، داخل کنید . و در آخر هم رسیدن به استخر پر آب زلال است و شنای در آن .
ماه رجب هم به مثابه رختکن است ! و شعبان هم قسمت تن شویی ست !
و رمضان هم آن استخر لبالب آب زلال است !
کلمات کلیدی:
بخش پنجم - کارناوال شهر بازی :
در بخش دیگری از قصه ، پینوکــیو در راه رفتن به خانه با یکی از دوستانش برخورد می کند و با تعریف های اغواکننده ی او : دوستان گمراه ، تشویق و ترغیب به همراهی با کارناوال اعزامی به شهر بازی می شود شهری که در آن تنها کار بچه ها ، بازی و تفریح و سرگرمی ست : لهو و لعب دنیایی ، و دیگر لازم نیست بچه ها به کار دیگری بپردازند .
پس پینوکیو راهی آنجا می شود . بعد از یک شبانه روز بازی و تفریح و سرگرمی در شهر بازی : ایامی درغفلت بودن ، کم کم بچه ها بخواب می روند : فراموش نمودن هدف خلقتت .
فرداصبح ، پینوکیو در آئینه اتاق خوابش از صحنه ای که می بیند از وحشت زبانش بند میآید .این باور کردنی نیست ! چرا گوشهایم این شکلی شده اند ؟! گوشهای او همانند گوش خران دراز شده است .
پینوکیو حیران و هراسان است و نمی داند چه کار باید بکند . و مرتب بخودش می گوید : چه بلایی داره سرم میآد ؟! پس از مدتی کم کم تمام اندام او تبدیل به اندام خر میشوند : مسخ شدن ، تبدیل از خوی انسانی به حیوانی ،
حالا مدیر شهر بازی که همان رییس بد جنس سیرک است او و دیگر بچه ها یی که تبدیل به خر شده اند را می فروشد : بردگی شیطان ،
و باز پینوکیو ی قصه ما پشیمان می شود . و در حالی که دلش برای پدر ژپتو ی پیرش تنگ شده ، اشک ندامت و حسرت می ریزد . و از خودش می پرسد : " چه کار باید یکنم ؟!
کلمات کلیدی:
به زودی در وبلاگ مشکات
کلمات کلیدی:
از شیخ بهایی پرسیدند :
سخت می گذرد ، چه باید کرد ؟
گفت : خودت که میگویی سخت میگذرد ، سخت که نمیماند .
پس خدا را شکر که میگذرد و نمیماند .
روز بزرگداشت بزرگمرد تاریخ ایران زمین : بهاء الدین محمد بن حسین عاملی - شیخ بهاء - گرامی باد .
کلمات کلیدی: