جلوه ای کرد رخش ، دید ملک عشق نداشت
عین آتـــــش شد از این غــــــــیرت و بر آدم زد
بخش اول - آفرینش :
یکی بود یکی نبود . غیر از خدا هیچ کس نبود ، هیچ چیز نبود . و تنـها خدا بود ، و خدا تنها بود .
خدا آســـمان ها را آفرید . زمیـن و زمـان و سرزمین ها را آفرید . و خــدا تنها بود .
و خدا فرشتگان ، ستارگان ، جنبندگان ، و آفریدگان را آفرید . و باز خدا تنـــها بود .
تا یک روز خدا ، آدم - موجود خاکی - را آفرید . و خدا به خود تبریک و تهنیت گفت !
پدر ژپتو هم تنها بود ! تا یکروز یا یک شب ( چه فرق دارد ؟ ) او که در اطاق خود ، که محل کارش نیز هست ، تنها نشسته بود . و به دور و بر خود نگاه می کرد . اطراف او پر بودند از وسایلی که او آنها را ساخته بود .
نگاه ژپتوی پیر به میز کارش و تکه جوب هایی که تازه تهیه کرده بود افتاد . برقی در چشمانش نمایان شد . در حالی که لبخندی بر لب داشت از جا برخاست و به سمت میز کارش رفت . و مشغول به کار شد
و پینوکیو - آدمک چوبیش - را آفرید ! و ژپتوی قصه ی ماخوشحال شد . ( ادامه دارد )
کلمات کلیدی: