بخش پنجم - کارناوال شهر بازی :
در بخش دیگری از قصه ، پینوکــیو در راه رفتن به خانه با یکی از دوستانش برخورد می کند و با تعریف های اغواکننده ی او : دوستان گمراه ، تشویق و ترغیب به همراهی با کارناوال اعزامی به شهر بازی می شود شهری که در آن تنها کار بچه ها ، بازی و تفریح و سرگرمی ست : لهو و لعب دنیایی ، و دیگر لازم نیست بچه ها به کار دیگری بپردازند .
پس پینوکیو راهی آنجا می شود . بعد از یک شبانه روز بازی و تفریح و سرگرمی در شهر بازی : ایامی درغفلت بودن ، کم کم بچه ها بخواب می روند : فراموش نمودن هدف خلقتت .
فرداصبح ، پینوکیو در آئینه اتاق خوابش از صحنه ای که می بیند از وحشت زبانش بند میآید .این باور کردنی نیست ! چرا گوشهایم این شکلی شده اند ؟! گوشهای او همانند گوش خران دراز شده است .
پینوکیو حیران و هراسان است و نمی داند چه کار باید بکند . و مرتب بخودش می گوید : چه بلایی داره سرم میآد ؟! پس از مدتی کم کم تمام اندام او تبدیل به اندام خر میشوند : مسخ شدن ، تبدیل از خوی انسانی به حیوانی ،
حالا مدیر شهر بازی که همان رییس بد جنس سیرک است او و دیگر بچه ها یی که تبدیل به خر شده اند را می فروشد : بردگی شیطان ،
و باز پینوکیو ی قصه ما پشیمان می شود . و در حالی که دلش برای پدر ژپتو ی پیرش تنگ شده ، اشک ندامت و حسرت می ریزد . و از خودش می پرسد : " چه کار باید یکنم ؟!
کلمات کلیدی: