بخش ششم - شکم نهنگ :
فرشته مهربون به پینوکیو که باز به آدمک چوبی ای بدل شده ، راه دریا را نشان می دهد و می گوید : اگر پدر ژپتو ت : حقیقت را می خواهی باید به دریا بروی ، شاید او را بیآبی !
پینوکیو به همراه ژینا سوار قایقی می شود تا راه دریا را در پیش بگیرد . روباه مکار و گربه نره به سراغش می آیند و او را از این کار نهی می کنند .و خطرات انجام دادن آن را به اوگوشزد می کنند .
اما این بار پینوکیو به سخنان آنها توجهی نمی کند و راه دریا ی طوفانی را در پیش می گیرد : طلب کردن ، دریا بسیار بارانی و طوفانیست : سختی های طی طریق ، و قایق گاهی به چپ و گاهی به راست در تلاطم است و به پیش می رود . پینوکیو مرتب پدرش را صدا می کند . . .
ناگهان نهنگی سر بر میآورد و قایق را می بلعد. و پینوکیو رابه کام خودفرو میبرد : فنا شدن ، پینوگیو در تاریکی های شکم نهنگ ، نوری می بیند . و از پی نور می رود : راه هدایت یافتن .
خدای من این باور کردنی نیست ! او پدر ژپتو را می بیند که با فرشته مهربون سرکرم گفتگوست .
پینوکیو در حالی که اشک شوق می ریزد به طرف پدرش می دود و خود را در آغوش او می اندازد و با صدای بلند می گرید. و ژپتو در حالی که او را نوازش می کند ، لبخند می زند . فرشته ی مهربون و ژینا هم می خندند .
کلمات کلیدی: