گفته اند : در سرزمین بسیار دوری : پشت جنگل های تاریک ، صحراهای گرم و کوهستان های سرد ، پیر مرد ی فرزانه ، زندگی می کرد . که نزد او کتابی بود ، و در آن کتاب تمام اسرار عالم نوشته شده بود !
جوینده ی جوانی که طالب علم بود ، این مطلب را می شنود . پس برای دیدن آن پیر و کتابش به راه میافتد . او شب ها و روزها ، روزها و شب ها ، راه میـرود . و از آن جنگلها ، و صحراها و کوهها ، با جان کندن های بسیار ، و تحمل رنج های بی شمار به سلامت گذر می کند . و سرانجام به آن سرزمین می رسد . و سراغ پیر فرزانه را می گیرد .
وقتی جوان به نزد پیر میرود ، به او می گوید : " من برای دیدن شما و کتابی که پیش شما است ، راه طولانی ای را پیموده ام . و روزها و شب های سختی را پشت سر گذاشته ام . "
پیر فرزانه به او می گوید : " چرا می خواستی مرا ببینی ؟ "
جوان پاسخ می دهد : " برای این که شنیده ام کتابی نزد شماست که تمام اسرار عالم در آن هست ! آمده ام اگر شما اجازه بدهید آن کتاب را ببینم . "
پیر با لبخندی پاسخ می دهد : " آری همین طور است ، اما آن کتاب آلان نزد من نیست . " جوان با دستپاچگی می پرسد : " چه طور ، پس دست کیست ؟ "
پیر فرزانه در حالی که به جوان اشاره می کند ، می گوید : " نزد تو ! "
جوان با حیرت می گوید : " نزد من ؟! "
و پیر آرام به او نزدیک می شود و با مهربانی دست خود را بر سینه جوان می گذارد ؛
کلمات کلیدی:
بخش چهارم - درخت طلا :
یکی از عادتهای بد پینوکیو ، دروغگویی اوست . او براحتی دروغ می گوید . و هر بار که سخن دروغی می گوید ، دماغ چوبی اش دراز می شود : زشتی کارش نمایان می شود . و با گفتن هر دروغ دیگر درازی دماغش بیشتر و بیشتر می شود .
بطوری که جلوی حرکت او را می گیرد . و هر زمان که شروع به راست گویی : اصلاح زشتی کارش می کند ، دماغش به حالت عادی برمی گردد .
یکروز پینوکیو به همراه جوجه اردک زیر کلاهش در حالیکه چند سکه طلا :صفات پسندیده در دست دارد آواز خوان و لی لی کنان برای خرید از خانه خارج می شود . غافل از اینکه روباه مکار و گربه نره در کمین او نشسته اند تا سکه هایش را بدزدند .
روباه دغل کار حقه باز ، به پینوکیو می گوید : جایی را می شناسم : سرزمین آرزوها ، که اگر سکه هایت را در آنجا بکاری پس از آن درختی با هزاران سکه طلا خواهی داشت !!
روباه در این باره آنقدر چرب زبانی : وسوسه می کند ، که باز پینوکیو گول می خورد و با همه ی مخالفت ها و هشدارهای ژینا ، از پی روباه و گربه می رود . تا سکه هایش را چند برابر کند .
او به توصیه ی روباه در محل مورد نظرچند گودال می کند و سکه هایش را در آنها می گزارد و رویشان را با خاک : فراموشی می پوشاند .
فردا صبح وقتی پینوکیو از خواب بیدار می شود ، شتابان به سراغ سکه های کاشته شده اش می رود .اما در کمال بهت و حیرت نه تنها با درختانی از سکه ی طلا مواجه نمی شود ، بلکه اثری هم از سکه های دفن شده نمی یابد .
و هر کجا را که می کند ، خالی خالی است .
کلمات کلیدی:
بخش سوم - اولین روز مدرسه :
پدر ژپتو ، پـــینوکیو را همانند دیگر بچه ها : انبیاء و اولیاء ، به مدرسه می فرستد : جهت کسب
هدایت و سعادت ، اما او در اولین روز رفتن به مدرسه اش با توجه به تذکرات ژینا ، فریب دروغ
پردازی های روباه مکار را می خورد . و با فروش کتابش : روحش ، که تنها سرـمایه اش است ،
به تماشای سیرک : دنیا می ر ود . و در آنجا اسیر دست رییس بد جنس سیرک : شیطان میشود .
پینوکیو پس از اسارت بدست رییس سیرک ، متوجه اشتباه خود می شود .
و در حالی که پشیمان و نالان است راه نجات می جوید : توبه می کند . و با کمک فرشته مهربون :
عنایت خداوند از مخمصه ی سیرک خلاص می شود .
کلمات کلیدی:
بخش دوم - آرزوی پینوکیو :
پینوکیو ، عروسک چوبی قصه ی ما ،پسرک ساده دل و ساده لوحی ست که آرزو دارد روزی آدم بشود ! تا بتواند یک پسر بچه ی واقعی برای پدر ش باشد .
غافل از اینکه در این راه مشکلات و موانع زیادی خواهد داشت .
و از همه مهم تر باید از شر شرارت ها و افسون افسانه های نفس اماره اش [ روباه مکار با آن پای لنگ و عصای چوبی زیر بغلش و گربه نره با آن عینک سیاه روی چشمانش ] در امان بماند .
اما افسوس که او به راحتی فریب دروغ پردازی های روباه مکار و گربه نره را می خورد و هر چه ژینا - جوجه اردک زیر کلاهش - [ نــدای درونش ] به او هشدار می دهد و او را از خـــطر برحذر می کند ،
فایده ای ندارد . و در گوش هوش پینوکبو نمی رود . و او را دستخوش ناملایمات گوناگون می کند .( ادامه دارد )
کلمات کلیدی: